بسکه اجزایم چمن پروردهٔ نیرنگ اوست


گرهمه خونم به جوش شوخی آید رنگ اوست

کوه تمکینش بود هرجا بساط آرای ناز


نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست

جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض


هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست

عشق آزادست اما در طلسم ما و من


آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست

بی محبت زندگانی نیست جز ننگ عدم


خاک کن برفرق آن سازی که بی آهنگ اوست

جذبهٔ عشقت شرار از سنگ می آرد برون


من به این وحشت گر از خود برنیایم ننگ اوست

عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی می برد


آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست

حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح


خلوت آیینهٔ ما عرصه گاه جنگ اوست

بر دلم افسون بی دردی مخوان ای عافیت


شیشه ای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست

کیست زین گلشن به رنگ وبوی معنی وارسد


غنچه هم بیدل نمی داند چه گل در چنگ اوست